تنهاترین تنها...
|
تنـــــــــــــــهام ... تنــــــها تر از تنــــــــهايي ... تنــــــــــهاتر از آنچه که فکر کنـــــــــــي ... اما گاهي.... تنـــــــــهايي بهترين آغــــــــــوش دنــــــــياست.... و ســـــــــــــــکوت ....
بــــــــــــهترين لالايــــــــي براي قـــــــــــلب خســــــــتم ..
![]()
ܜܔهــِـی روزگــار ܜܔ ...
نبودن هـــــــــــــایی هستــ ...
در زندگـﮯ بـرآﮮ هر آدمـﮯ ! ... اتفاقیـــــ .... نمیدانم امروز چندمین روز است که از تودورم....! همیــــشه جایی در حوالی دلتــنگی من جــاری می شــوی… جــاری می شــوی در ابـــریِ چشــمانـــم… و می بـــاری آنقــدر تا زلال شـــوم… تا آســمانی شــود هــوایِ دلــم… آنقــدر که با همـــه روحـــم حــس کنـــم… داشتــــن تو … می ارزد… به تمـــام نداشــته هـــای دنیــــا… گاهــے دلمــ میخواهـد, وقتــے بغض میکنــم, گــــــاهے مثــــــــــــــــل مَن
بُزُرگـــــــــــــــــــ... بیــ ـآ آخــ ـر ایـ ـن کوچهـ ادآمهـ بدهیـــمـ عشـ ـق بازیـ ـمآنـ رآ چـِشـمـ هـایـَـت سـیـرابِ سَـراب یک روزِِ دیگَر گُذَشت ، یِک روزِِ دیگَر اَز آن خاطِراتِ قَشَنگِمان دور شُدیمـ و فَقَط دیدارِ تو باز هَمـ بازگَشتَت را بِ فَردا موکول کُنَمـ؟ باز هَمـ تا کِیـ این قُول هایِ واهى....... تنهایی...
تنهايي را دوست دارم زيرا بي وفا نيست ... در کلبه تنهايي هايم در انتظار خواهم گريست و انتظار کشيدنم را پنهان خواهم کرد... راســـــــــــــــت می گفتند همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد من به همه چیز این دنیا دیــــــــــــــــــــــــــــــر رسیدم زمانی که از دست می رفت و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت چشم می گشودم همه رفته بودند مثل "بامدادی" که گذشت و دیر فهمیدم که دیگر شب است "بامداد" رفت رفت تا تنهایی ماه را حس کنی شکیبایی درخت را و استواری کوه را... من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم به حس لهجه "بامداد" و شور شکفتن عشق در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت "من درد مشترکم" مرا فریاد کن...! نبودن هایمـ را با خاطراتـــــے سر کـــ ــــن وای از این تنهایی...
وای از دست این تنهایی وای از دست این دل بهانه گیر
،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر…. عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ، دیگر کسی به سراغ من نمی آید، تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ، دیگر در قلبم جای کسی نیست هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ، هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ، کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند دلم گرفته …. خیلی دلم گرفته…. انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد…
آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ، نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ، اینک دارم با خودم درد دل میکنم…
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ، حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را…. میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ، میمانم با همین تنهایی و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم |
|